:::سلام دوستان این یه خاطره ی واقعیه:::
#############
یه روز رفتم داروخونه
گفتم سلام خسته نباشید
گفت سلام مرسی
گفتم ببخشید جناب چشم بند دارید؟؟؟
گفت واسه چشم؟
من و می بینی دیگه مُردم از خنده و تعجب
گفتم مگه چشم بند واسه غیر از چشمم داریم ؟
بعد به ما میگن دیوانه
tmar.bmarموضوعات مرتبط: طنز و خنده دار ، تیماری ها ، ،
برچسبها:
تاريخ : برچسب:خاطرات یه دیوونه,خاطرات یک پسره دیوونه,خاطرات یک پسره دیوانه,خاطرات یه دیوانه,یه دیوونه,خاطرات واقعی,علی تیمار,خاطرات واقعی علی تیمار,خاطرات خنده دار,خاطره ی طنز,خاطره ی واقعی,داروخونه,داروخانه,چشم بند,برای چشم,طنز داروخانه,بعد به من می گن دیوانه,مرا دیوانه خطاب می کنند,,خاطرات داروخانه, | | نویسنده : tmar |